عمر آمد خواستگاری...
جواب : نه...
ابوبکر آمد...
نه...
صف خواستگارهایش کم نبود...آخر دختر رسول الله(ع) است.همه میخواهند داماد پیامبر باشند.اما جواب همه شان منفی بود...آخر این خرفت ها که لیاقت فاطمه را ندارند مخصوصا نامبرده ها
نه یا ده سال بعد:
مسجد غلغله بود همه آمده بودند برای تماشا...تماشائی هم بود.علی(ع) را دست بسته آورده بودند مسجد تا بیعت بگیرند.یکیشان شمشیر بر گردن علی(ع) گذارده به نشانه تهدید که اگر بیعت نکنی...
همه در این حول و ولا بودند که صدای زنی به گوش رسید.همه در گوش هم میگفتند:فاطمه(س) است.دختر رسول خاتم(ص)
آری فاطمه(س) بود.با صلابتی که انگار حیدر است که در خیبر آمده وارد مسجد شد و در همان حال صدا میزد: اگر دست از سر علی(ع) بر ندارید کنار قبر پدرم گیسو پریشان میکنم و همه تان را نفرین میکنم...
به هر حال " غیرت معجر او دست علی را وا کرد " فاطمه(س) دست علی(ع) را گرفت.در بین مردم کوچه ای باز شد که در صف اول این کوچه عمر و ابوبکر و سایر خواستگاران فاطمه(س) ایستاده بودند...
جلوی چشمان همه شان فاطمه (س) به علی گفت:
یاعلی!نفسی لک الفداء
جانم بفدایت علی جان
تا کور شود هرآنکه نتواند دید
به قلم شاعر و مداح اهلبیت برادر عبدالحسین فخرائی فخرائی