...درد از هر طرفش پیش تو درمان دارد
بسکه اعجاز شراب تو مسلمان دارد
مسکرات از لب مداح تو جریان دارد

آبشار می سرمستی ما منبر توست
***
متمایل شده نار غم تو جانب خس
قافیه هرز شدونیست مجالی به هرس
خوش بحال همه ایل و تبارم باالاخص

خوش بحال پدرم که پسرش نوکر توست...

عمر آمد خواستگاری...

جواب : نه...

ابوبکر آمد...

نه...

صف خواستگارهایش کم نبود...آخر دختر رسول الله(ع) است.همه میخواهند داماد پیامبر باشند.اما جواب همه شان منفی بود...آخر این خرفت ها که لیاقت فاطمه را ندارند مخصوصا نامبرده ها

 

نه یا ده سال بعد:

مسجد غلغله بود همه آمده بودند برای تماشا...تماشائی هم بود.علی(ع) را دست بسته آورده بودند مسجد تا بیعت بگیرند.یکیشان شمشیر بر گردن علی(ع) گذارده به نشانه تهدید که اگر بیعت نکنی...

همه در این حول و ولا بودند که صدای زنی به گوش رسید.همه در گوش هم میگفتند:فاطمه(س) است.دختر رسول خاتم(ص)

آری فاطمه(س) بود.با صلابتی که انگار حیدر است که در خیبر آمده وارد مسجد شد و در همان حال صدا میزد: اگر دست از سر علی(ع) بر ندارید کنار قبر پدرم گیسو پریشان میکنم و همه تان را نفرین میکنم...

 

به هر حال " غیرت معجر او دست علی را وا کرد " فاطمه(س) دست علی(ع) را گرفت.در بین مردم کوچه ای باز شد که در صف اول این کوچه عمر و ابوبکر و سایر خواستگاران فاطمه(س) ایستاده بودند...

جلوی چشمان همه شان فاطمه (س) به علی گفت:

یاعلی!نفسی لک الفداء

جانم بفدایت علی جان

 

تا کور شود هرآنکه نتواند دید


به قلم شاعر و مداح اهلبیت برادر عبدالحسین فخرائی فخرائی

به نقل از سازناله


محمدعلی کشفی

دلم که میگیرد دست به دامن غزل میزنم اگر خارج مناسبت باشد غزل هم دست به دامن امام حسن میشود...خداوکیلی...بینی و بین الله امام حسن چیز دیگری است به عقیده من اهل بیت اگر بخواهند به کسی عنایتی بکنند و چیزی بدهند کریم خانواده را نماینده میکنند و از طریق همان عطا میکنند... من هرچه بخواهم از او میگیرم...یک بار صدایش کنید ضرر نمیکنید به امتحانش می ارزد

خیلی دوست ندارم اشعاری که برای سلطان کرامت گفته ام بگذارم روی وبم اما این یه دونه برای اینکه عرصه را خالی نگذارم...

مرهون دست های تو هستیم یا کریم

هرچند در هوای تو هستیم یاکریم

تو آشکاری ای همه خوبی و حسن...ما

یا کور بی ملاحظه هستیم یا کریم

محمدعلی کشفی

داشتم برای خودم روضه میخواندم...کیف دلم کوک شده بود. کنار منبر هیئت تک و تنها نشسته بودم.به اوج روضه که رسیدم دیدم حالی برای شعر دارم همانطور که برای خودم میخواندم این چند بیت را هم سرودم...چند بیتش برای همان لحظه خودم بود که اینجا نمیینویسمشان....

تو را دشمن از پا در آورده بود

نگاهم دو دریا در آورده بود

تنت یوسفم بین این گرگ ها

سر از کار صحرا در آورده بود

دماری هم از روزگار تنت

نوک تیغ اعدا در آورده بود

ز اشک بصر مرهمی روی آن

جراحات تو مادر آورده بود

سر نیزه هم شیرخوار رباب

سری بین سرها در آورده بود

نبودی ببینی چه آمد سرم

عدو معجرم را در آورده بود

مرا خارجی خوانده و بعد تو

زبان دشمن ما در آورده بود

عجب روزگار بدی بود...آه

تو را دشمن از پا در آورده بود

محمدعلی کشفی

چند وقت پیش با یکی از دوستانم به اسم فرهاد روشنبخش بحثم شد..برای اینکه از دلش دربیارم این شعرو براش گفتم

دل ما تنگ تو باشد فوشنا۱

هجر تو شعله به دل زد فوشنا

به دلت بد نده راه...آه شدی

ز چه اینگونه مردد فوشنا؟

خوب من بد علی منصوری۲

خوب خوب است و بد بد فوشنا

پس به خوبان نظری کن که به بد

دیدن خوب می ارزد فوشنا

من ملک هستم و فردوس نشین

جنگ با دیو کن و دد فوشنا

سنگ دل با دلک نازک من

حجر دل مکن اسود فوشنا

چه کسی گفته عزیز دل من

فاصله دوستی آرد فوشنا

وسط قافیه ام "ر" بگذار

مو سپیدم غم تو کد فوشنا

آخرالامر بگویم دل من

طاقت هجر ندارد فوشنا


۱-نامش فرهاد روش بخش است که حقیر با حذف بخش آخرش (یعنی همان "بخش" آخر فامیلی اش) نامش را به فرهاد روشن تبدیل کرده و به اختصار فوشن صدایش میکنم

۲-علی منصوری یکی از دوستان مشترکمان است که نه تنها من و فرهاد بلکه تمام دوستانمان نسبت به او ارادت دارند...پسر خوبی است لکن تکلیفش با خودش مشخص نیست و اگر بخواهم مختصرا توصیفش کنم ۶ و ۸ میزند...

محمدعلی کشفی

این دو بند  مربع رو برای بی بی گفتم :


بنت الحسین زهره زهرای کربلا

شیرین زبان شاه شهیدان سرجدا

گر اکبر است خلقا و خلقا چو مصطفی

قطعا رقیه اشبه ناس است بر بتول      

آخر کجا رقیه و شام بلا کجا؟

آن تکسوار شانه سقای کربلا

حالا بگو چگونه به خاک خرابه ها

از بارگاه شانه ی سقا کند نزول      

محمدعلی کشفی

بخت اورا حاکم تقدیر هم خواهد...شکست

ماه پس در پرده تصویر هم خواهد شکست

از حقارت پیش آن دستان حیدر مسلکش

نیزه چندین تکه شد...شمشیر هم خواهد شکست

بی حیایی کرد پیکان ورنه در جنگ و جدال

با کمان ابروی او تیر هم خواهد شکست

مرد میدان است او لکن هزاران سنگ را

گر بکوبی شیشه نه زنجیر هم خواهد شکست

من چنین فهمیده ام از بغض لکنت وار او

اینکه بر لب گفتن تکبیر هم خواهد شکست

مسلم امروز است قربانی و فردا شاه عشق

آینه چون بشکند تصویر هم خواهد شکست 

محمدعلی کشفی

شب تیره است و دختر پیغمبر آفتاب

خورشید ذات لم یزلی مادر آفتاب

خورشید روز حشر نمایان نمیشود

آنروز اگر به پانکند محشر آفتاب

آنروز اگر طلوع کند طلعت بهشت

چشم از نگاه خیره بماند بر آفتاب

یکسو تمام لشکر دشمن ز یکطرف

استاده در مقابل این لشکر آفتاب

او بود اگر بنای ظلالت بر آب بود

چون آب میشورد یخ ظلمت در آفتاب

باید برای درک تو قلبی سلیم داشت

جلوه کند در آینه ها بهتر آفتاب

محمدعلی کشفی

شب تا سپیده چشم تو بانو بهار بود

آه این قرار قلب علی بی قرار بود

دردست باد چادر مشکی مادریت

زیباترین ستاره دنباله دار بود

سنگی رسید و آینه ات چند تکه شد

هرچند چشم های تو آئینه کار بود

با حال و روز ناخوشت این کار خانه ات

اسطوره ای برای زن خانه دار بود

خیره به زخم های تو با اشک مرتضی

چون شانه ای که در به در زلف یار بود

این گوهری که از صدف دیده ریخته

سهم تو از کرانه این روزگار بود

این اشک روی گونه ات ای بانوی بهشت

گویاترین نمونه دریاکنار بود

محمدعلی کشفی

شبی که فردایش قرار بود کنکور بدهم سرودم...


مدرسه ، درس ، امتحان ، زوری

آه و صدآه از علم مجبوری

خانمان سوز بدتر از تریاک

چیست این علم بی خود زوری

که به لطف کتاب می آرد

مرز لاعلاج شب کوری

ترسم این است که شوم آخر

دانش آموز پشت کنکوری

بی خیال جهان بزن مطرب

دام دارام ریم دارام دارام روری

میل کن تخمه و تماشا کن

قهوه تلخ و فیلم سنتوری

سینمائی نه غیر اخلاقی

اجتماعی نه لختی و عوری

***

بابا این جامعه است ما داریم؟

همه شان منقلی و وافوری

آخرش میشوی یکی مثل

عملی های زیر ساطوری

ارزش علم چیست وقتی هست

عالم دهر هر گری گوری

(یه بیت اینجا هست که به دلیل مسائل سیاسی نمیتونم بیارمش.ببخشید)

گرچه من میکنم غلط که کنم

از کتاب و مطالعه دوری

جان همسایه درس میخوانم

" نه به این شکّری نه آن شوری "

میکنم کسب علم گرچه بود

مدرسه ، درس ، امتحان ، زوری

محمدعلی کشفی

پیشکش شهدای هشت سال دفاع مقدس


روی فرق خاک خانه خون مانده از فرشته یادگار

دارد این بهشت لاله گون لاله رخ فرشته بیشمار

این فرشته بال میزند در فراسوی خیال ما

کرده خانه من و تو را خون او سرای زرنگار

بر فراز آسمان شهر بین ازدحام بالها

جای این فرشته خالی است خاصه در ترنم بهار

در خزان مهر و عاطفه البته در اوج اتحاد

پنجه ی ستیز اهرمن کرده این فرشته را شکار

حال خون سرخ سینه ی پر ز غصه ی فرشته ی

خسته ی بدون بال و پر آفریده است افتخار

تا ابد به صفحه فلک نام او نماد پاکی است

پرچم سعادتش بلند ، یاد او همیشه ماندگار

محمدعلی کشفی