داشتم برای خودم روضه میخواندم...کیف دلم کوک شده بود. کنار منبر هیئت تک و تنها نشسته بودم.به اوج روضه که رسیدم دیدم حالی برای شعر دارم همانطور که برای خودم میخواندم این چند بیت را هم سرودم...چند بیتش برای همان لحظه خودم بود که اینجا نمیینویسمشان....
تو را دشمن از پا در آورده بود
نگاهم دو دریا در آورده بود
تنت یوسفم بین این گرگ ها
سر از کار صحرا در آورده بود
دماری هم از روزگار تنت
نوک تیغ اعدا در آورده بود
ز اشک بصر مرهمی روی آن
جراحات تو مادر آورده بود
سر نیزه هم شیرخوار رباب
سری بین سرها در آورده بود
نبودی ببینی چه آمد سرم
عدو معجرم را در آورده بود
مرا خارجی خوانده و بعد تو
زبان دشمن ما در آورده بود
عجب روزگار بدی بود...آه
تو را دشمن از پا در آورده بود